هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست!

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست!

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته

فروغ