هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

دست و دلم به کاری نمیرود

هنوزم دوستش دارم  

امروز باهاش بد صحبت کردم و الان عذاب وجدانم گل کرده 

جایی که نباید یه سری از کلمات را به زبون آورد نتونستم نگم 

ذوق و شوق اون با سکوت محض و آرامش کلامی من کلی متفاوته 

باید بهش بگم که من گاه و بی گاه به سکوت محض محتاجم و این جایی از اون توی زندگیم کم نمیکنه 

اما درک نمیکنه! 

چرا آدما سکوت رو همیشه فرض بر بیماری روحی و کمبود و دوست نداشتن و ... تعبیر میکنن 

ما در سکوت زاده میشیم 

در سکوت میمیریم 

پس چرا نباید بتونیم در سکوت زندگی کنیم ؟ 

دست و دلم به کار نمیره 

حتی به ان یادداشت هم نمیره 

خیلی تنبل شدم و تقریبا ایده آل هام رو دارم فراموش میکنم 

اما نه نمیکنم 

مثل همیشه از نو شروع میکنم 

بهش میگم دلایلم رو و اون حتما اگه درکم نکنه بنا به احترام حرم رو قبول میکنه 

باید دوباره از نو شروع به تلاش کنم 

از سکون متنفرم !