هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

لابد کسی نمیداند!

به طور اتفاقی در حین عبور از اتوبان تهران کرج نگاهم به تابلویی تبلیغاتی متمایل شد که روی آن تبلیغی نقش بسته بود.در آن خانواده ای بودند که دور یک تلویزیون به تماشای فیلمی نشسته بودند ...

نکته ای که نظرم را به شدت جلب کرد این بود که خانم این تصویر حجابی از روسری داشت و حال آنکه این تصویر را به صورت فیلم تبلیغاتی در تلویزیون بیگانگان دیده بودم. از آنجا که این تبلیغ ایرانی نبود طبعا آن خانم روسری به سر نداشت.

چه میدانم. نمیدانم. لابد من و شما نمیدانیم!

چه معنا دارد چیزی که همه میدانند را نبینیم.

ما فیلم های خارجی را در سیمای کشورمان پخش میکنیم. خانمهایی بدون حجاب مو. همه میبینیم. اما در بیلبورد تبلیغاتی نمیبینیم. آیا نمیدانیم؟

عقیده داریم استفاده از اموال شخصی دیگران بدون کسب رضایت حرام است حال آنکه تمامی نرم افزارهایشان را در حجم وسیع به استفاده گرفته ایم. آیا نمیبینیم؟

در دینمان هیچ اجباری نیست اما آن را مردمانمان اجبار میکنیم. آیا نمیبینیم؟

فقرمان را با چشممان در کنار خیابان بالاتر از خانه به صورت پیرزنی با چشم های قرمز از شرم و چادری سیاه به رنگ دلمان میبینیم و فقر را نمیبینیم. آیا نمیبینیم؟

توحش، خشونت، بد زبانی را در تاکسی، در خیابان، کار و حتی در خانه میبینیم و آن را در کلاممان نمیبینیم. آیا نمیبینیم؟

فساد فکری را در جوانانمان میبینیم و نمیبینیم. آیا نمیبینیم؟

درد دل باز به سراغم آمد و این حس که کجای کارمان مشکل دارد!

دستم به چیزی نمیرود و فکرم به همه چیز.

آه علی. نمیدانم آن زمان چگونه در کوچه ها شبانه و تنها قدم میزدی و مریدانت در خواب و تو بیدار به دنبال احقاق عدالت نان در دست... کجایی که علی رویان ما با هزاران مرید و اسلحه بدست آرزوی دیدن چندی شب فکر شده اند. نمیدانند که چه میگذرد بر آن پیرزن چشم قرمز.

آه علی کجایی که جایی برای وطن نامیدن نمانده که وطن سخت درگیر غربت است. کسانی به دنبال این و آن راه افتاده اند و ... چه گفتم که اینان کس نیستند.

آه علی. خطوط سخت در هم تنیده فکرم به همه جا میپرد. آه. کاش مست بودم.