هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

هبوط

از بد روزگار دست به قلم برداشتم و پا به کاغذ!

یک سالی گذشت

یک سالی گذشت

چقدر اتفاق واسم افتاد تو این یک سال

یجورایی واسم باور نکردنیه

یک سال

یک ...

خود یک کلی کوتاهه

اما سال

چقدر زیاد

و من تو این یک سال چقدر تغییر کردم

چیزی بلد نیستم بگم تا تو رو دلداری بدم

چیزی بلد نیستم بگم تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه فقط به این معتقدم

همه چی دروغه دروغ

یعنی همه چی دروغه دروغ

همه چی دروغه جز پاکت سیگارم

نتی که  گم شده به روز روی گیتارم

همه چی دروغه جز فصل سرد فروغ

همه چی دروغه حتی این دروغ


دست و دلم به کاری نمیرود

هنوزم دوستش دارم  

امروز باهاش بد صحبت کردم و الان عذاب وجدانم گل کرده 

جایی که نباید یه سری از کلمات را به زبون آورد نتونستم نگم 

ذوق و شوق اون با سکوت محض و آرامش کلامی من کلی متفاوته 

باید بهش بگم که من گاه و بی گاه به سکوت محض محتاجم و این جایی از اون توی زندگیم کم نمیکنه 

اما درک نمیکنه! 

چرا آدما سکوت رو همیشه فرض بر بیماری روحی و کمبود و دوست نداشتن و ... تعبیر میکنن 

ما در سکوت زاده میشیم 

در سکوت میمیریم 

پس چرا نباید بتونیم در سکوت زندگی کنیم ؟ 

دست و دلم به کار نمیره 

حتی به ان یادداشت هم نمیره 

خیلی تنبل شدم و تقریبا ایده آل هام رو دارم فراموش میکنم 

اما نه نمیکنم 

مثل همیشه از نو شروع میکنم 

بهش میگم دلایلم رو و اون حتما اگه درکم نکنه بنا به احترام حرم رو قبول میکنه 

باید دوباره از نو شروع به تلاش کنم 

از سکون متنفرم !