هنوزم دوستش دارم
امروز باهاش بد صحبت کردم و الان عذاب وجدانم گل کرده
جایی که نباید یه سری از کلمات را به زبون آورد نتونستم نگم
ذوق و شوق اون با سکوت محض و آرامش کلامی من کلی متفاوته
باید بهش بگم که من گاه و بی گاه به سکوت محض محتاجم و این جایی از اون توی زندگیم کم نمیکنه
اما درک نمیکنه!
چرا آدما سکوت رو همیشه فرض بر بیماری روحی و کمبود و دوست نداشتن و ... تعبیر میکنن
ما در سکوت زاده میشیم
در سکوت میمیریم
پس چرا نباید بتونیم در سکوت زندگی کنیم ؟
دست و دلم به کار نمیره
حتی به ان یادداشت هم نمیره
خیلی تنبل شدم و تقریبا ایده آل هام رو دارم فراموش میکنم
اما نه نمیکنم
مثل همیشه از نو شروع میکنم
بهش میگم دلایلم رو و اون حتما اگه درکم نکنه بنا به احترام حرم رو قبول میکنه
باید دوباره از نو شروع به تلاش کنم
از سکون متنفرم !